یک حس بدی دارم که فقط میخوام بخندم :))
از همان لحظهای که پرسید : میتونم یه سوالی که ذهنمو درگیر کرده بپرسم؟!
میدانستم چه میخواهد بگوید؛ گفتم که باشد و او پرسید: پس چرا هنوز نماز میخونی؟
راستش را بخواهید خواستم جوابی را بدهم که کولتر است و نگویم که خودم هم نمیدانم.
پس گفتم: هنوز امید داریم!
امید داشتن کار بیهوده ایست.
کار خنثیای هم نیست؛ بار منفی دارد.
پ.ن: نظرات من، «در حال حاضر»
ایمیل و مسیج دادن به بعضی نفرات استرسی فراتر از کنکور سراسری دارد...شوخی کردم!
ولی تماس تلفنی برقرار کردن با این نفرات دیگر واقعا استرسی فراتر از هر استرسی دارد.
به قدری که خیلی وقتها از خیرش میگذرم!
راستش هر وقت در وبلاگ اصلی ام نمیتوانم خرفی بزنم می آیم اینجا!
الان هم آمده ام بگویم:
«من از همه چیز به تنگ آمده ام، بگذارید هواری بزنم.»
بعدا نوشت: با تشکر از دوست عزیز بابت تصحیحِ بی دقتی بنده:*«من به تنگ آمده ام از همه چیز،بگذارید هواری بزنم.»
خیلی راحت پاهایش را روی هم انداخته بود و با لحنی آرام و نفرت انگیز -جلوی ما دونفر- میگفت : موفق شدن در آن زمینه کار خاصی نبود!!
سوالی ذهنم را درگیر کرده،
کسی که واقعا هدفش در زندگی خودکشی باشد به سراغ رگ زدن نخواهد رفت.
پس چرا این همه به موضوع رگ زدن به منظور خودکشی در اشعار نو اشاره میشود؟!
آیا شاعر ما را مسخره نموده؟
یکی از درسهایی که زندگی به من آموخت این بود:
اگر کسی به شما سرکوفت زد که چرا کار درست را نکردید، و شما میدانید که خودش هم کار درست را نمیکند، به جای دعوا و حرص کار درست را بکنید چون به نفع خودتان است در آخر.