امّـا تـو چـیز دیگـری...

امّـا تـو چـیز دیگـری...

در بحر مکاشِفات بودم و ناگَه همان آدمی که درونم است و از خودم کول‌تر است گفت باید اینجا را درست کنی.
من معمولا به حرفش گوش میکنم چون خیلی حالی‌اش است.

۱۵ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

آدم می آید می نشیند در مرکز مدیریت، همینطور به در و دیوار نگاه میکند انتظار دارد کسی بیاید و گزارش ارسال فلان فایل ها را بدهد، یا لااقل کافی ای چایی ای چیزی تعارف بزند.

و در همین حین میگوید چه چیزها میخواهم بگویم و نمی توانم به نوشته تبدیلشان کنم.

و حتی فکر میکند باز اینجا آن چه میخواهد نیست.

ولی هیچ چیزی پیش نمیرود.

آدم فقط به در و دیوار ثابت زل میزند.

۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۴ ، ۰۱:۱۲
گورزاینده !!

دیدی؟

دیدی گفتم نباید وبلاگ دوستت رو بخونی؟

حالا جدا ازون، میخوای چیکار کنی واقعا؟ گول زننده یِ خویشتن!!

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۷:۳۹
گورزاینده !!

کارهایی که کرده ام را درست به خاطر نمی آورم..

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۴ ، ۱۱:۰۲
گورزاینده !!

ببین خواننده و شاعر چی میگن! :

 من که هر روز یه تخم میذاشتم، خونه ی گرم و نرمی داشتم، یه اسمی داشتم یه رسمی داشتم!

هــِ یو! (هــِ یو!)

الان باید صدتا تخم بذارم، هزار تا همسایه که دارم!، نه اسمی دارم نه رسمی دارم!

هــِ یو  (هــِ یو)


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۲۲:۲۶
گورزاینده !!

میخواهم یک پست دراز بنویسم.

از همان هایی که همه با یک نگاه اجمالی از رویَش میپرند. 

دیشب سه نفری حرف میزدیم.

من طبق معمول امیدواری به زندگی را به حد اعلا رساندم.(چون خواننده ی احتمالی با نویسنده آشنایی ندارد، باید بگویم نویسنده از آرایه ی طنز استفاده کرده.) و شاینی هم از آن طرف میگفت که من وقتی نتوانم زندگی را تغییر دهم چه باید بکنم؟نباید که زانوی غم بغل بگیرم. من هم گفتم بدیِ زندگی به درک. من از خودم ناراضیم. هیچ وقت نتوانستم چیزی بشوم که میخواهم. و او گفت که نه،اینطوری نیست خودش!

ولی بعد از چند ساعت گفت که فکر میکند در تمام مدت داشته خودش را گول میزده. چرا ما اینطور هستیم؟

چرا راضی نیستیم؟...

و بعد پرفیوم...شاینی دیشب حرف خوبی زد، فقط به من. گفت "ما هر آنچه را دوست داریم باور کنیم، باور میکنیم." و این حکایت پیش آمده نتیجه ی همین اصل است. و حتی تصمیم گرفته شده.

من خودم یک جورهایی خَرَم. هر کس که خصوصیاتی که من دوست دارم را -حتی یک دانه شان را- نداشته باشد، آدم حساب نمیکنم. یا بهتر است بگویم آدمی که بخواهم باهاش رابطه ای داشته باشم حساب نمیکنم. و کاش او هم همینطور خر بود.

اوه! و بعد (باید بگویم "و قبل") یک وُیس پنج دقیقه ای به گلد اسمث فرستادم که توی آن شرح داده بودم چه کارهای بدی کرد و چه کارهای خوبی. و همه اش میگفتم چه کار بدی کرده. کارش غیرقابل جبران بود. چیز خاصی نبود ولی غیرقابل جبران بود و من نباید آن چنان تاکید میکردم. شاید هم باید میکردم. و امروز گفته عذاب وجدان گرفته و آیا ما او را میبخشیم یا نه! خب الان ما باید از او تشکر کنیم. ولی من باز خواستم شرح بدهم که خیلی بهش فکر نکند ولی باز با یک لحن بَدی همه چیز را شرح دادم!

و چیز دیگر! دیشب لابه لای حرف شاینی به او هم فکر کردم. و ندانستم چه باید بگویم. یعنی ندانستم چه باید فکر کنم!

و شاینی حتی یک بار گفت ما داده ی پرت جامعه هستیم. و ما ندانستیم باید خوشحالی کنیم یا ناراحتی. ندانستیم که حتی از نظر عاقلان که معمولا نظرشان ثابت است، این چیز خوبی است یا بدی است.

و الان خواننده میخواند: صدایت هست،گشته ام، گم شدی..

و بعد الان میگویم اگر شخصی از نامبردگان از سر شانس این ها را پیدا کرد چطور؟هی! لطفا یک نظر بگذار!

اوه! و اینکه من اخلاق پلییِدیز را درک نمیکنم دیگر. چرا اینقدر از واقعیت فرار میکند؟ که چه؟ واقعیت تلخ است،با فرار بهتر نمیشود! بیا حداقل به بحث بگذاریمش. خب این ایدئولوژی من است که دیگر چون پلییِدیز قبولش ندارد نمیتوانم با او هیچ بحث جدی ای داشته باشم!

و اینکه من خوشحالم کیمیاگر را نخوانده ام.

الان باز فکر کردم حرفی را زده ام. که فقط در ذهنم زده ام.

خواننده باز میگوید: همه چی یه طوری شده! طور بدطوری شده! ولی تو...

از آن ولی به بعد را که میخواند موافق نیستم دیگر.

این پست چیزی نشد که میخواستم بشود. حتی یادم نمی آید برای چه آمدم پست دراز بگذارم. فقط میدانم میخواستم چیزهای دیگری بگویم.

ولی حال که از همگان گفته ام. میخواهم از لوکنتِموم فیس هم بگویم. من هرچه را او میگویم طعنه حساب میکنم. و فکر میکنم که ایده اش این است که همه ی ما خَریم و او را درک نمیکنیم. و بعد از اینکه وبلاگش را خواندم دچار این حس به او شدم. اصلا قبلش خیلی صمیمی به نظرم می آمد ولی الان یک آدمی توی چشمم است که فقط خودش برایش اهمیت دارد و نه تنها این، بلکه به همه ی ما به زور لبخند میزند و توی دلش نقشه ی قتلمان را میکشد. چند مورد نسبتا مشابه هم دیدم در آن زمان.

از آن به بعد وبلاگش را نخواندم. وبلاگ هیچ کس را درست نخواندم. خصوصا دوستانم را. گفتم ولـــش کن! حس کردم دیگر هیچ جایی برای اینکه فکر کنم دیگران در درون چه فکر میکنند ندارم. حس کردم دیگر نمیخواهم آدم ها را دوست بدارم و بعد وبلاگشان گند بزند به همه چیز!

حس کردم وبلاگ خوانی آخرین کار دنیا برای انجام دادن است. حس کردم خودم باید بگویم و بنویسم.

به وبلاگ خوانی حساس شده ام. شاینی مثلا گفت برو توی این آدرس و آخرین شعر را بخوان. من گفتم : نه، چون وبلاگ است نمیتوانم!

گلد اسمیث گفت جدیدا در فلان آدرس مینویسد و من گفتم خیلی وقت است نتوانسته ام دنبالش کنم!

شاینی خودش گفته بود فلان جا کارش را شروع کرده و من گفتم باشد برای بعد!

وبلاگ خوانی دردسر دارد.

مگر اینکه بدانی مطلبی مخصوصا برای تو نوشته شده و باید بروی بخوانی! وگرنه خودت را با دانستن درون آدم ها عذاب نده. لازم به ذکر هم نیست که بگویم این ها نظر من است!

طبق خط بالا چیزِ دیگر حتما باید به این وبلاگ سر بزند. همه شان! البته همه شان نمیتوانند این کار را انجام بدهند. ولی تو! تو بیا و بخوان!


یک روز ما میرویم فرودگاه و میگوییم: تهران، سه نفر! 

یا شاید هم به پایانه ی اتوبوس برویم. مهم این است که تهران،سه نفر!

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۶:۰۵
گورزاینده !!

چند پست پیش گفته بودم بلاگفا درست شود برمیگردم.

خب چند پست پیش اخبار بیان را نخوانده بودم* و حتی یادم نبود وقتی در بلاگفا بودم با بلاگ دات آی آری ها مشکلاتی داشته بودم!

برنمیگردم بلاگفا.

ولی اینجا هم حس خانه را تداعی نمی کند.

من بروم سر ضبط!! همانا ضبط خانه تر از خانه است. امتحانش کن.

من هنوز بلاگفا را دوست دارم. همان طور که هنوز آن یار را دوست ندارم و آن یکی را چرا. یعنی کار دل است دیگر...

و چیز دیگری که هست،شلیل است که دوستِ خوبی است و تا حالا بدی ازش ندیده ام. جفا کرده...ولی نه خیلی،در حد معقول و خوب. به همان حد معقول که بر جـذّابیت می افزاید هم!


*  http://help.blog.ir/post/200

۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۳
گورزاینده !!

گاهی انسان حسادت میکند و میخواهد یک جورِ خوب و عمیق کنایه بزند که طرف مقابل بفهمد.

گاهی انسان حسادت میکند و سکوت میکند‌.(این خوب نیست!)

گاهی انسان حسادت نمیکند ولی خودش پیشاپیش میبُرَد و میدوزد و میگوید :"اگر الان طرف مقابل فکر کرد چون حسادت کرده ام و مثلا فلان رفتارم از سرِ حسادت بوده چه؟"

من همیشه دچار حالت آخر، یا به اصطلاحی زهرکنندگی زندگی، میشَوَم.

مثلا الان هم برای مثال کتاب بیشعوری میخوانم و یک مورد بیشعوریِ خاص در خودم ندیدم امّا فکر میکنم اشتباه کرده ام. البته واقعا اشتباه کرده ام. یا من و همه ی اطرافیانم به جز فُلانی اشتباه کرده ایم یا فُلانی که همیشه من را بیشعور میخواند. غیر از این است؟

۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۹:۱۰
گورزاینده !!

از خودم پرسیدم، اینجا را برای کدام چیز باز کردی؟

گفت هزاران چیز هست که چیز دِگَر است!

این ، آن ، بله؛ حتی آن هم در مواردی چیز دِگَر است.

۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۶:۴۵
گورزاینده !!

"من برم سر ضبط!"

انگار که الان خیلی کار بزرگی میکنم و آدم بزرگی هستم!

اما نه! اشتباه نکنید!

تنها کاری که میکنم ضبط بسیار غیرحرفه ایِ قسمت هایی از پروژه ای است که خودم تنها شنونده اش هستم و با توجه به استقبال شنوندگان، برنامه را ادامه میدهم.

"دی ری ری ریـن

با ما، همراه باشید..."

۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۷
گورزاینده !!
حالا ما که به هر شکل روزه مان را میگیریم. راضی هم هستیم و خدا را شکر میگوییم. فکر هم کرده ایم در باب وجود خدا و غیره و خودمان را هم گول نمیزنیم! شاید هم بزنیم!
فقط میگویم این حقمان نیست که وقتی در کشور اسلامی زندگی میکنیم رقابت کنیم در این شرایط نابرابر! و همه ی شرایط را عوض کنند به خیال اینکه همه روزه میگیرند ولی در واقع شرایط برای روزه خواران بهتر میشود.
میگویم حقمان نیست وقتی ساعت دو و نیم بعدازظهر تا دو و پنجاه دقیقه در این هوای گرم ماشین خراب شده و توی گرمای این شهر گرم شُرشُر عرق میریزم راننده خیلی راحت بگوید:"این از شانس شماس وگرنه این ماشین که خراب نمیشد!"
حقمان نیست وقتی میگوییم کمی باهامان راه بیایند خیلی راحت برگردند بگویند :" "هیچکس" که روزه نمیگیره!" ما هیچکس هستیم؟

۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ تیر ۹۴ ، ۱۵:۳۰
گورزاینده !!