امّـا تـو چـیز دیگـری...

امّـا تـو چـیز دیگـری...

در بحر مکاشِفات بودم و ناگَه همان آدمی که درونم است و از خودم کول‌تر است گفت باید اینجا را درست کنی.
من معمولا به حرفش گوش میکنم چون خیلی حالی‌اش است.

تهران، سه نفر

پنجشنبه, ۴ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۰۵ ب.ظ

میخواهم یک پست دراز بنویسم.

از همان هایی که همه با یک نگاه اجمالی از رویَش میپرند. 

دیشب سه نفری حرف میزدیم.

من طبق معمول امیدواری به زندگی را به حد اعلا رساندم.(چون خواننده ی احتمالی با نویسنده آشنایی ندارد، باید بگویم نویسنده از آرایه ی طنز استفاده کرده.) و شاینی هم از آن طرف میگفت که من وقتی نتوانم زندگی را تغییر دهم چه باید بکنم؟نباید که زانوی غم بغل بگیرم. من هم گفتم بدیِ زندگی به درک. من از خودم ناراضیم. هیچ وقت نتوانستم چیزی بشوم که میخواهم. و او گفت که نه،اینطوری نیست خودش!

ولی بعد از چند ساعت گفت که فکر میکند در تمام مدت داشته خودش را گول میزده. چرا ما اینطور هستیم؟

چرا راضی نیستیم؟...

و بعد پرفیوم...شاینی دیشب حرف خوبی زد، فقط به من. گفت "ما هر آنچه را دوست داریم باور کنیم، باور میکنیم." و این حکایت پیش آمده نتیجه ی همین اصل است. و حتی تصمیم گرفته شده.

من خودم یک جورهایی خَرَم. هر کس که خصوصیاتی که من دوست دارم را -حتی یک دانه شان را- نداشته باشد، آدم حساب نمیکنم. یا بهتر است بگویم آدمی که بخواهم باهاش رابطه ای داشته باشم حساب نمیکنم. و کاش او هم همینطور خر بود.

اوه! و بعد (باید بگویم "و قبل") یک وُیس پنج دقیقه ای به گلد اسمث فرستادم که توی آن شرح داده بودم چه کارهای بدی کرد و چه کارهای خوبی. و همه اش میگفتم چه کار بدی کرده. کارش غیرقابل جبران بود. چیز خاصی نبود ولی غیرقابل جبران بود و من نباید آن چنان تاکید میکردم. شاید هم باید میکردم. و امروز گفته عذاب وجدان گرفته و آیا ما او را میبخشیم یا نه! خب الان ما باید از او تشکر کنیم. ولی من باز خواستم شرح بدهم که خیلی بهش فکر نکند ولی باز با یک لحن بَدی همه چیز را شرح دادم!

و چیز دیگر! دیشب لابه لای حرف شاینی به او هم فکر کردم. و ندانستم چه باید بگویم. یعنی ندانستم چه باید فکر کنم!

و شاینی حتی یک بار گفت ما داده ی پرت جامعه هستیم. و ما ندانستیم باید خوشحالی کنیم یا ناراحتی. ندانستیم که حتی از نظر عاقلان که معمولا نظرشان ثابت است، این چیز خوبی است یا بدی است.

و الان خواننده میخواند: صدایت هست،گشته ام، گم شدی..

و بعد الان میگویم اگر شخصی از نامبردگان از سر شانس این ها را پیدا کرد چطور؟هی! لطفا یک نظر بگذار!

اوه! و اینکه من اخلاق پلییِدیز را درک نمیکنم دیگر. چرا اینقدر از واقعیت فرار میکند؟ که چه؟ واقعیت تلخ است،با فرار بهتر نمیشود! بیا حداقل به بحث بگذاریمش. خب این ایدئولوژی من است که دیگر چون پلییِدیز قبولش ندارد نمیتوانم با او هیچ بحث جدی ای داشته باشم!

و اینکه من خوشحالم کیمیاگر را نخوانده ام.

الان باز فکر کردم حرفی را زده ام. که فقط در ذهنم زده ام.

خواننده باز میگوید: همه چی یه طوری شده! طور بدطوری شده! ولی تو...

از آن ولی به بعد را که میخواند موافق نیستم دیگر.

این پست چیزی نشد که میخواستم بشود. حتی یادم نمی آید برای چه آمدم پست دراز بگذارم. فقط میدانم میخواستم چیزهای دیگری بگویم.

ولی حال که از همگان گفته ام. میخواهم از لوکنتِموم فیس هم بگویم. من هرچه را او میگویم طعنه حساب میکنم. و فکر میکنم که ایده اش این است که همه ی ما خَریم و او را درک نمیکنیم. و بعد از اینکه وبلاگش را خواندم دچار این حس به او شدم. اصلا قبلش خیلی صمیمی به نظرم می آمد ولی الان یک آدمی توی چشمم است که فقط خودش برایش اهمیت دارد و نه تنها این، بلکه به همه ی ما به زور لبخند میزند و توی دلش نقشه ی قتلمان را میکشد. چند مورد نسبتا مشابه هم دیدم در آن زمان.

از آن به بعد وبلاگش را نخواندم. وبلاگ هیچ کس را درست نخواندم. خصوصا دوستانم را. گفتم ولـــش کن! حس کردم دیگر هیچ جایی برای اینکه فکر کنم دیگران در درون چه فکر میکنند ندارم. حس کردم دیگر نمیخواهم آدم ها را دوست بدارم و بعد وبلاگشان گند بزند به همه چیز!

حس کردم وبلاگ خوانی آخرین کار دنیا برای انجام دادن است. حس کردم خودم باید بگویم و بنویسم.

به وبلاگ خوانی حساس شده ام. شاینی مثلا گفت برو توی این آدرس و آخرین شعر را بخوان. من گفتم : نه، چون وبلاگ است نمیتوانم!

گلد اسمیث گفت جدیدا در فلان آدرس مینویسد و من گفتم خیلی وقت است نتوانسته ام دنبالش کنم!

شاینی خودش گفته بود فلان جا کارش را شروع کرده و من گفتم باشد برای بعد!

وبلاگ خوانی دردسر دارد.

مگر اینکه بدانی مطلبی مخصوصا برای تو نوشته شده و باید بروی بخوانی! وگرنه خودت را با دانستن درون آدم ها عذاب نده. لازم به ذکر هم نیست که بگویم این ها نظر من است!

طبق خط بالا چیزِ دیگر حتما باید به این وبلاگ سر بزند. همه شان! البته همه شان نمیتوانند این کار را انجام بدهند. ولی تو! تو بیا و بخوان!


یک روز ما میرویم فرودگاه و میگوییم: تهران، سه نفر! 

یا شاید هم به پایانه ی اتوبوس برویم. مهم این است که تهران،سه نفر!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۰۴
گورزاینده !!

نظرات (۲)

سلام دوست عزیز مطالب بلاگتون خوبه موفق باشی.

مسعود رضایی

باشدبنای خیری
پاسخ:
انشالله انشالله

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی