OK I lied
Now should I wait for the miracle?
روز اول:
تصمیم گرفتم موش آزمایشگاهی بشم.
ممکن است پلاسبو* یا دارونما به من بدهند یا یک هومئوپاتی واقعی. (از نظر علمی میتوان آن را جادو خواند.)
هرچی! تصمیم بر آن شد علمی و شیمیایی فکر کردن را بزنیم کنار و بزنیم تو کار جادوهای علم.
Will it make me happy in the end?whatever it is..!!
*روشی که در آن داروی الکی به موش آزمایشگاهی -که از قضا انسان هست- میخورانند و به او میگویند تو خوب میشی و او ممکن است واقعا خوب شود.
به محض این که پیام های گوشی موبایل را پس از حدود یک ماه خاموشی بررسی کردم استرسی تمام وجودم را فراگرفت.
و بعد یک چیزی را تعریف میکنیم تحت عنوان گروه دوستی که بسیاری از افراد-شاید هم همه- یک نیازِ ذاتی به آن دارند.
اگر تعداد گروه های دوستی شما از حد مجاز (یک گروه حد مجاز است) تجاوز کرد، باید چند برابر وقت (و پول) صرف گروه های دوستیتان بکنید. چرا؟ چون نمیشود که همگی با هم دوستانه وقت بگذرانیم.
خلاصه یک طورهایی دهانِ هرکس که بیش از یک گروه دوستی دارد سرویس است.
چرا من نمیتوانم مثل آقای ایکس با آن پوزخند مسخره پاهایم را بیندازم روی هم و با آن لحن خاص بگویم :"چه جـالــب!!" وقتی همه چیز اینقدر جالب است؟!
آدم می آید می نشیند در مرکز مدیریت، همینطور به در و دیوار نگاه میکند انتظار دارد کسی بیاید و گزارش ارسال فلان فایل ها را بدهد، یا لااقل کافی ای چایی ای چیزی تعارف بزند.
و در همین حین میگوید چه چیزها میخواهم بگویم و نمی توانم به نوشته تبدیلشان کنم.
و حتی فکر میکند باز اینجا آن چه میخواهد نیست.
ولی هیچ چیزی پیش نمیرود.
آدم فقط به در و دیوار ثابت زل میزند.
دیدی؟
دیدی گفتم نباید وبلاگ دوستت رو بخونی؟
حالا جدا ازون، میخوای چیکار کنی واقعا؟ گول زننده یِ خویشتن!!